این نامه یا روایت یک سرباز سابق افغان که با سقوط حکومت پیشین در هند آواره شد، برای مردم است. او حالا کشور و نظامی را که به آن خدمت میکرد، از دست داده است. در این نامه ساعات دشوار شنیدن خبر سقوط دولت و ماجراهای سرگردانی و سختیهای آوارگی او و یارانش در هندوستان شرح داده شده است.
ما ۱۴ سرباز که حالا جایی و کشوری برای رفتن نداریم، درسرزمین بیگانه درماندهایم. فراتر از بیپولی و بیسرنوشتی، آنچه ما را بیشتر آزار میدهد این حرف برخیها است که سرباز وطن جنگ نکرد و میدان را رها کرد.
ما یکسال قبل از سقوط، برای فراگیری آموزشهای نظامی به ایالت آسام هند رفتیم. ما باید برای خدمت بر میگشتیم، اما آنچه بعداً به سراغ ما آمد، خبرهای سقوط کشور بود و پیامدهای ناگوار آن.
هیچ باورم نمیشد کابل بدست طالبان سقوط کرده است. ما چهارده نفر هر کدام در گوشهای ناراحت نشسته و به صفحات تیلفون خود خیره شده بودیم. کسی با فامیلش صحبت میکرد، کسی پنهان گریه میکرد و کسی مثل من شوکه شده بود و نمیدانست چه کند.
سربازان هندی برای دلجویی پیش ما میآمدند و صحبت میکردند. اما، نمیخواستیم باور کنیم که غرور و کشور خود را از دست دادهایم.
اشتهایی برای خوردن نبود و با خود میگفتم آیا کسی نیست که من را از این خواب پرکابوس بیدار کند.
حکومت هند تصمیم گرفت آموزشهای نظامی ما را متوقف کند. همه منتظر معجزهای بودیم که ورق برگردد اما چنین نشد و باید آسام را ترک میکردیم و به دهلی میرفتیم.
ساعت شش عصر به آنجا رسیدیم. جیب ما خالی بود و در ۲۴ ساعت گذشته غذا و آب نخورده بودیم و جایی نداشتیم. پس از مشوره تصمیم گرفتیم به سفارت برویم که تنها آدرس ما بود.
وقتی رسیدیم شب بود و کسی در سفارت نبود. میخواستیم در چمن سبز نزدیک سفارت صبح کنیم. روی چمن دراز کشیده و آسمان کم ستاره دهلی را تماشا میکردیم. اما پشهها، جایی در بدن ما نبود که نگزیده باشند.
کمی گذشت، یک تیم مجهز از پولیس دهلی آمد. با آنها صحبت کردیم. هرچند ما را درک میکردند، اما بنا به وظیفه میخواستند ما را از آن محوطه بیرون کنند.ما جایی برای رفتن نداشتیم و بر ماندن اصرار میکردیم. برای ما کمی دال هندی با نان خشک و آب خوردن آوردند. دال خیلی تند بود، اما پس از آن همه گرسنگی، لذیذترین غذای جهان بود.
با اصرار آنها مجبور شدیم ساحه را ترک کنیم. آنها گفتند که شما را جایی بهتر میبریم. اما آنجا که ما را بردند، ایستگاه قطار و جایی خیلی بد بود. حیوانات هم در آنجا استراحت نمیکردند. با خود فکر کردم که شاید ارزش یک آواره که همه چیز خود را از دست داده، همین است.
به پولیس گفتیم اینجا نمیباشیم. اینبار ما را به محله لاچ پتنگر یا افغانستان کوچک بردند. پس از پیاده شدن متوجه شدم که دو مرد در کوچه، در نیمه شب فارسی صحبت میکنند. از شدت خوشحالی میخواستم آنها را در آغوش بگیرم و ببوسم. با آنها صحبت کردم و سرگذشتم را گفتم و ما را به یک زن افغان معرفی کردند و گفتند جایی بر ما دارند.
آن خانم با یک احساس انسانی میخواست برای حال ما سربازان گریه کند. ما را به خانهای برد و گفت امشب اینجا باشید. او در حال ترک خانه در کنار دروازه ایستاد و گفت: کرایه شما تا فردا ۳ هزار روپیه هندی به اضافه ۵۰۰ روپیه دیگر پول برق می شود؛ فردا میایم و میگیرم.
ظاهراً دلش به حال ما میسوخت اما، نهایتاً پنج ساعت بعد پول را دادیم و دوباره با بکسهای مسافرتی بزرگ خود به طرف سفارت حرکت کردیم.
در اطراف سفارت افغانستان پولیس زیاد بود و مانع تجمع ما شد که خواهان دریافت کمک از سفارت بودیم. بعد از چند ساعت کلنجار، ناگهان شخصی با قدی کوتاه با دو مردی نسبتاً شیک پوش نزدیک ما شد و خود را اتشه نظامی سفارت افغانستان معرفی کرد.
اتشه با عطوفت و ملایمت صحبت میکرد. به عنوان کمک، مقداری پول از جانب سفارت برای مخارج چند روز ما داده شد.او گفت که هر کاری دست شان بر آید انجام خواهند داد. اما، در همان اول فهمیدیم که سفارت به عنوان نمایندگی یک دولت سقوط کرده کاری برای ما انجام داده نمیتواند.
زندگی در دهلی خیلی سخت بود و مجبور بودیم با زیر پا کردن غرور خود، از هر جا که امکان داشت کمک دریافت کنیم. خلاصه شده بودیم گدای شهر غربت. چهار ماه گذشت و هیچ روشنی نه در سرنوشت دولت سقوط کرده پدیدار شد و نه در سرنوشت ما. در این چهار ماه گاهی در پارک شب و روز بسر کردیم و گاهی در اتاقهای پر نم با آن پشهها و گرمی طاقت فرسای دهلی. در این چهار ماه تعداد دیگری از افسران و بریدملان اردوی ملی که بعد از ما از کورس شان فارغ شده بودند، نیز به جمع ما پیوستند .
بعضی اوقات در پیش سفارت کشورهای دنیا تجمع میکردیم تا یادآوری کنیم که سالها درکنار شان با تروریستها جنگیدیم و حالا ما را در میدان رها کردند.
نهایتاً، حکومت هند برای بیرون کردن ما از مخمصه فقر و بیسرنوشتی، مجبور شد یک کورس یکساله با تمام امکانات رفاهی و غذایی فراهم کند. روزانه سه ساعت درس میخواندیم و بقیه روز را در اتاقهای مان بودیم . حال خوشی نداشتیم. ظاهراً در صنف بودیم اما روان مان درگیر رویای جنگ دوباره با تروریستان یا مسئلهای «چرا این اتفاق افتاد و آینده ما چه میشود»، درگیر بود.
در آن ایام دشوار، بعضی اوقات میشنیدیم که سربازان افغان شکست خوردند. ما تقصیری نداشتیم. همسنگرانم در روزهای آخر با چشم گریان و به امر مقامات مافوق سلاح و تجهیزات شان را تسلیم کردند.
سرباز بر اساس مقررات عسکری نمیتواند اعتراض کند. حق ما خورده میشد، مقامات بلند رتبه گاهی به نفع طالبان کار میکردند. اگر چیزی میگفتیم مجازات میشدیم. با این حال، ۱۶ سال برای نظام کار کردم و گاهی تا یک قدمی مرگ پیش رفتم.
حالا پس از یکسال کمی قویتر شدهایم. بعضی از دوستانم با کارهای شاقه در بدل پول کم کار میکنند و از خانوادههای شان در افغانستان حمایت میکنند. اما، سرباز هر جایی که باشد سرباز هست، فقط جبهه تغییر میکند.
*مرتضی عرب، عضو سابق ارتش افغانستان است. این نوشتار نظر نویسنده است و بازتابدهنده دیدگاه افغانستان اینترنشنال نیست.