تمیم انصاری از معدود نویسندگان افغانستان در غرب است که همواره برای مخاطبان انگلیسی مینویسد. سالها پیش به امریکا مهاجر شده، اما ذهن و روانش هرگز از افغانستان کوچ نکرده است.
کابل، خانه ذهن او در سالهای مهاجرت بوده است. کتابهایی که انصاری نوشته، موضوعات مختلف را پوشش میدهند: تاریخ، سیاست، جامعه و فرهنگ، اما مسئله «هویت» در بسیاری نوشتههای او دیده میشود.
به باور آقای انصاری، سرچشمه بخشی این درگیری ذهنی، سرگذشت شخصی او است. مادربزرگ تمیم انصاری از هزارههای ارزگان بود که در دوران امیر عبدالرحمان، امیر پیشین افغانستان به بردگی گرفته شد. مادرش امریکایی و پدرش اهل کابل بود.
آمنه در ارزگان، کوکو در کابل
تمیم انصاری در سانفرانسیسکوی کالیفرنیا زندگی میکند. او را در خانهاش ملاقات کردم. اتاق کار انصاری مملو از کتاب، روزنامه، مجله و تکهپارههای کاغذ بود؛ بیشتر شبیه یک کتابفروشی قدیمی. روی یک چوکی چوبی، کنار میز خاکستری رنگ نشستم تا تمیم انصاری، عکسهای مادربزرگش را به من نشان دهد - عکسهای کسی که داستانش به گفته آقای انصاری، «نمونهای از درد و رنج تاریخی بخشی از مردم افغانستان است.»
آمنه، مادربزرگ تمیم انصاری، از هزارههای ارزگان بود؛ دختر زیر سن از یک خانواده معمولی در یکی از روستاهای ولایت ارزگان در مرکز افغانستان. پدربزرگ تمیم انصاری یک پزشک وابسته به دربار امیر عبدالرحمان بود. به گفته آقای انصاری، یک سال عبدالرحمان به جنگ هزارهها در مرکز افغانستان رفت. نیروهای عبدالرحمان پیروز شدند. اربابان هزاره از قدرت برکنار شدند و زمینهای آنها به بستگان دربار و قوم پشتون داده شد.
وقتی خانوادههای اشرافی دربار خدمتکار جدید میخواستند، به سراغ خانوادههای هزاره میرفتند و هر تعداد دختربچه را که نیاز داشتند، میبردند. آنها، کودکان هزاره را به یکدیگر تحفه میدادند. انصاری میگوید آن گونه که مردم در امریکا پس از یک مناسبت اجتماعی، برای سپاسگزاری برای کسی گل میفرستند؛ در افغانستان حاکمان وقت دختران هزاره را به همدیگر هدیه میدادند.
انصاری مینویسد با تسلیم شدن هزارهها، پادشاه آن وقت افغانستان افرادی را برای جمعآوری عواید و باجگیری به مناطق هزارهنشین میفرستادند. یکی از باجگیران دربار، پدربزرگ تمیم انصاری بود که به ارزگان رفت. «پدربزرگم یک دختر کوچک هزاره را با خود به کابل آورد. برای مدتی او را نگهداشت تا کمی بزرگ شود. بعد آمنه را به عنوان زن سوم نکاح کرد.»
بعد از مدتی، اسم «آمنه» به «کوکو» تغییر میکند و دیگر هرگز خانواده خود را نمیبیند. او فرزندان تحصیلکرده بزرگ میکند و در غیاب خانواده پدری، در کابل فوت میکند. تمیم انصاری میگوید: «مادربزرگم با همه مهربان بود و زحمتکشیهایش زبانزد همه اهالی.»
انصاری میگوید این که کوکو به عنوان برده هرگز نتوانست خانواده خود را ببیند، دردی است که هرگز از یاد نمیرود. میگوید: «همیشه به این فکر میکنم که کوکو چه آرزوهایی داشت که هرگز شنیده نشد و به عنوان یک برده، از حقوقش محروم شد.»
او میافزاید: «هر وقت به محرومیت زنان و دختران در افغانستان فکر میکنم، یاد کوکو، مادربزرگم، میافتم. زنان همیشه در افغانستان محروم بودهاند.»
'امریکای کوچک' در افغانستان، 'کابل کوچک' در امریکا
تمیم انصاری در نوامبر سال ۱۹۴۸ در کابل متولد شد. کودکیهایش را در شهر لشکرگاه، مرکز ولایت هلمند در جنوب افغانستان گذراند. مادرش امریکایی بود وپدرش اهل افغانستان. تمیم دوران ابتدایی مکتب را در افغانستان تمام کرد. گاهی برخی جهانگردان امریکایی نیز به افغانستان میآمدند و در مناطق مختلف این کشور سفر میکردند. مادر تمیم انصاری یکی از آنها بود. به صورت ویژه، لشکرگاه یک منطقه امن و پر جاذبه برای امریکاییها به شمار میرفت. به این خاطر این شهر به «امریکای کوچک» مشهور شده بود.
انصاری سال ۱۹۶۴ در شانزده سالگی برای تحصیل به امریکا آمد. سالها است که در سانفرانسیسکو زندگی میکند؛ نزدیک منطقهای که دهها هزار مهاجر افغان را در خود جای داده و یکی از شهرهای آن به نام «کابل کوچک» یاد میشود.
تمیم انصاری تا اکنون کتابهای زیادی نوشته است. در زمینههای تاریخ، زبان، ادبیات و تحولات سیاسی افغانستان، یک منبع قابل اعتماد برای خوانندههای انگلیسی زبان به شمار میرود. «بازیهای بیقاعده»، «شوهر زن بیوه»، «غرب کابل، شرق نیویورک»، «سفرنامه»، «سرگذشت از همگسیخته» و «اختراع دیروز» از جمله آثار تمیم انصاری هستند.
انصاری در سال ۲۰۰۲ اولین کتابش «غرب کابل، شرق نیویورک» را چاپ کرد. این کتاب روایتی داستانی از زندگی و سرگذشت شخصی آقای انصاری در افغانستان و امریکا است. کتاب با اشارههای مهم درباره تاریخ، فرهنگ و خصوصیات اجتماعی افغانستان، مسئله «هویت» را با زبانی ساده و خوشفهم بیان میکند. شرح حال کسیکه در طول زندگیاش همواره به نحوی «بیگانه» یا غیرخودی پنداشته شده است.
آقای انصاری میگوید حتی در دوران کودکی، وقتی در هلمند زندگی میکرد، دستکم دو هویت را همزمان با خود حمل میکرد: یک هویت داخل خانه با پدر و مادر و گذشته خانوادگی، یک هویت در بیرون از خانه با کودکان کوچه و همسایه. مسئله هویت بعدترها نیز برای اوحل نشد. تازه وقتی امریکا آمد، زاویههای جدیدی هویت برایش برجستهتر شد.
او میگوید دوستان و نزدیکان امریکاییاش او را «افغان» میبینند، اما مردم افغانستان او را «امریکایی». در چشم دیگران همیشه «بیگانه» بوده است. حالا او چند هویتی بودن خود را یک نقطه مثبت در زندگیاش میداند.
او میگوید حس تعلق به چند جا و چند فرهنگ وچند گذشته متفاوت، یکی از نقاط مثبت در نویسندگی او است و باعث شده مسائل و پدیدهها را متفاوت ببینید. جهتگیری تاییدی نسبت به هیچ جا و کشوری خاص نداشته باشد.
کتاب «غرب کابل، شرق نیویورک» که سرگذشت و ماجرای زندگی آقای انصاری را شرح میدهد، در برخی مکاتب سانفرانسیسکوی امریکا به عنوان جزوه درسی نیز استفاده میشود.
افغانستان، 'خارشی در روح'
آقای انصاری سالها پیش ازدواج کرده است. همسرش، دبورا کرینت، امریکایی یهودیتبار است. آنها دو دختر دارند به نامهای جاسمین و الینا. جاسمین دختر بزرگ آقای انصاری نویسنده و تولیدکننده برنامههای تلویزیونی و الینا دستاندرکار هنرهای تجسمی است.
تمیم انصاری میگوید: «دختران من از نسل دوم مهاجران افغانستان در امریکا است. آنها یک نسل جوانترند و هرگز در افغانستان نبودهاند، اما وقتی با افغانها در امریکا ملاقات میکنند، با آنها احساس آشنایی میکنند. آنها چیزی را در یکدیگر تشخیص میدهند که ریشه در افغانستان دارد. آنها روح چیزی را احساس میکنند که اکنون در درونشان زندگی میکند.»
انصاری میگوید پدیدههای زیادی ما را به یاد افغانستان میاندازند و در زندگی ما وجود دارند: «گاهی این پدیدهها در داستان سراییهای من با دخترانم نمایان میشوند. حسی وجود دارد که من و دخترانم مدام به آن برمیگردیم و کلماتی که در فرهنگ افغانستان زیاد رایج است مثل «میگذرد»، در گوش ما طنینانداز است. این حسی است که به نظر من بسیاری افغانها دارند. این یکی از عمیقترین تجربیات انسانی است. رودخانهای را میبینید که جاری است، اما شما در آن رودخانه نیستید، بلکه شما از خود آن رودخانه هستید.»
تمیم انصاری میگوید: «تعلقخاطر من به افغانستان هرگز فراموش نمیشود. این چیزی نیست که در بیرون از من باشد و من قرار است آن را یاد بگیرم. در درون من است و نمی دانم چیست. بخشی از وجود من است و نمی توانم به آن فکر نکنم و دربارهاش ننویسم. در واقع، تقریباً مانند خارشی در روح من است که هرگز نمیتوانم آن را بخارانم. میخراشم و میخراشم، اما خارش آن هرگز متوقف نمیشود.»